دیروز از صبح برنامه ریزی کرده بودم که شب برای نماز مغرب و عشا حتما خودم رو برسونم مسجد شیخ بهایی. نزدیکای ماه رمضونس آ من اِز زوری گرما خیلی وقتا بیخیالی مسجد و نماز جماعت آ ثواب آ .. این چیزای مثبت میشم.

ولی دیشب دیگه با اتوبوس واحدی خطی دروازه تهرون-انقلاب خودما رسوندم. تا رسیدم دمی دری شبستون، صدا آقا مسجد رو شنیدم :


قُلْ یَا أَیُّهَا الْکَافِرُونَ (1)

لَا أَعْبُدُ مَا تَعْبُدُونَ (2)
وَلَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (3).........
دیدم اِاااا باید با شتاب وارد عمل شد... هرچی دستم بود انداختم جلوم آ یه مهر فقط گذاشتم جلوم. چندتا نفس جهت تنظیم موقعیت و اقتدا و ... حج آقا دیگه سوره را تموم کرده بودن:
...
وَلَا أَنَا عَابِدٌ مَّا عَبَدتُّمْ (4)
وَلَا أَنتُمْ عَابِدُونَ مَا أَعْبُدُ (5)
لَکُمْ دِینُکُمْ وَلِیَ دِینِ (6)
امام جماعت آ همه نمازگزارانِ محترم رفتن رکوع که منم خودم رو رسوندم:
الله اکبر......
نمازم وصل شده بود به جماعت. خدا را شکر. فقط یوخده هوا گرم بود آ منم که نفسم داشت از شدت گرما دماغما میسوزوند. چقده هوا گرمس این روزا...
دو ردیف جلوترم زیری بادی خنکی کولر، دوتا فرشته ی زیبا و بامزه نشسته بودن. ظاهراً دخترخاله بودن. یکیشون از چادرنمازهای مسجد یکی سرش کرده بود و نماز اولش رو به جماعت خونده بود و حالا بین دوتا نماز داشت به دختر خاله ی کوچولوترش با افتخار میگفت که من توو مدرسمونم نماز میخونماااا..... اون یکی فرشته ی زیبا و مهربون هم چادر نماز دختر خاله ی نمازگزارش رو براش مرتب میکرد.....
خیلی باحال بودن. فرشته ی مهربون و نمازگزار حوصله ش سر رفت و نماز دومش رو خودش به سبک خودش خوند و رفت چادرش رو گذاشت سری جاش، تا به بازی و سرگرمیاش برسه.




برچسب ها : مسجد  ,