اولین غروب ماه مهر از سال 1393 بود.

بابا داشتن لباس می پوشیدن آ آماده میشدن برن بیرون، ساعت یوخده از شیش گذشته بود آ آسمون هم داشت میرفت برای غروب کردن. یه نگاه ملتمسانه کردم به بابا، بابا هم انگار که خونده بودن ، با یه خنده ای گفتن خب وضوتو بگیر تا برسیم به نماز.

آخیش. قربون بابای مهربون خودم برم.

وضو گرفتم و لباس پوشیده رفتم دم درب خونه، ماشین روشن بود آ بابا منتظری من. جورابهام رو دیگه توو ماشین پوشیدم. من نمیدونم چرا همه توو این ساعت یادشون اومده بیرون از خونه کار دارن، ای بابا... چه ترافیکی شدس توو همین دوتا خیابون. ماشین رو توو کوچه-پس کوچه های پشت مسجد پارک کردیم.

دویدم تا برسم به نماز مغرب. وارد شدم. بسم الله. توو صف ایستادم و مُهر رو گذاشتم ، همه رفتن رکوع........... خب رکعت اول از دست رفت. دیگه صبر کردم برای رکعت دوم. 

بعد از نماز مغرب و عشا ، حاج آقا چند دقیقه ای در مورد آب صحبت کردن.

آب باران. آب کُر. آب قلیل. آب.... و مسئله ها رو مطرح کردن. احکامی از آب...

 





برچسب ها : مسجد  , آب  , احکام  ,